عماد ۱۲ سالشه و کلاس ششمه؛ زندگیش از همون اول آسون نبوده. پدر و مادرش به خاطر اعتیاد از هم جدا شدن و حالا همه بار زندگی افتاده روی دوش مادرش؛ زنی که با دست درد و دیسک گردن، توی آشپزخونه مدرسه کار میکنه تا نذاره عماد شب با شکم گرسنه بخوابه. توی یه خونه اجارهای خیلی کوچیک زندگی میکنن؛ جایی که فقط سقفش پناهشونه، نه آسایش، نه گرما، نه آرامش.