محمدرضا ۱۳ ساله کلاس پنجمه و سه خواهر دارد. در خانهای بسیار کوچک و فرسوده زندگی میکنند. پدر معتاد است و سالهاست جدا از آنها زندگی میکند. مادر تنها پناه بچههاست؛ با کار سخت نظافت منزل خرج زندگی را درمیآورد، اما زیر بار اجاره، دارو، مدرسه و غذا خم شده است. همه بچهها کمخونی دارند، اما بیش از همه، کمبود محبت و امنیت آزارشان میدهد. اگر فقط یک قدم برداریم، شاید دنیای یکی از آنها از این رو به آن رو شود.